آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

نوروزتان پیروز

سلام دوستان خوبم

سال نو رو به همه ی شما عزیزان و دوستان مهربونم تبریک می گم .

امیدوارم سال نو سالی سرشار از آزادی آرزوها , سربلندیها باشد.

به امید روزی که برگردیم و دستان تک به تک شما دوستان رو از نزدیک بفشارم و ببوسم.

از همه ی دوستانی که محبت کردند و منو یاری کردند و سربلندم کردند تشکر میکنم و اگر همدلی و درک آنان نبود شاید بیشتر از این خط می خوردم.

 

از دخترم " باران "

سایه

سارای

نازنین

نارنج

هاشم

شیما

پژمان

وصال

یک داداشی از جنس کولیان

 

و دوستانی که به هر نحوی  به من سر زدند، ممنونم.

 

بیقرارم

می خواهم سرم را به تنه ی این خیال خاردار

بکوبم

تا اسب نبض لکنتم جاری شود.

بیقرارم

در این قفس بی کرکس جوانه می زنم

و التهاب دستهایم

ناشی از لمس عمق یک لبخند باران است.

بیقرارم

می خواهم پروانه ها را جمع کنم

و در گوشه ای از این چهار دیواری

بی سقف و بی آینه

تا ته بودن کودکیم پرواز کنم.

 

 

16.3.2007

سلیمانیه

 

ناتمامی برای دخترم " باران "

دخترم

دستهای پدر تهی از خواهش است

سرد سرد

مچاله می شود تنهاییش

و سالهای بی تو بودن را بر جامه اش

خط می زند.

باید بروم

3 تا ده تایی و 4 تا یکی شمع بخرم

سر ساعت صفر

همه را با نوشته هایم فوت کنم.

امشب اول دی ماه است

و من به لاشخورها نوشتم

" برای صرف شام تشریف بیاورید".

 

دخترم باران! تو هیچ وقت پدر را ندیده ای، نمی دانی چگونه زیست.بابا نان نداشت،همه ی بساط بابا کتاب و چرکنویس بود.بساط بابا پر بود از کتاب و نوشته و سیگار. این همه ی زنگی بابا بود.او هرگز ننوشت" درود " هرگز ننوشت" مرگ ".بابا همیشه معترض بود بر همه چیز،آنگونه که هست.بابا تنها از یک کلمه سخن گفت و جز این اعتقادی نداشت" انسان" همین.بابا شب تولد تو با مرگ قراری دیگر داشت.

 

شب تولد تو

یک شب بارانی بود

تو می خندیدی

و پدر با زنجیر سخن می گفت

شب تولد تو

جشن شکنجه و خون بود

جشن جاری شدن من.

من طغیان کردم

با دستهای نیمه جان

با فواره ای از درد

با پاهای آماسیده و چرکین

ایستاد

و به سیبل سیمای خونی خود، تک زد.

یک رقاصه از خون

یک مرد از زنجیر

به پا خواست

تو خندیدی

من خندیدم

انگار زندانبان هم خندید

چه مبارک شبی بود.

 

دخترم، بابا گریخت و به حسرت سلامی نا امید شد.

 

لابه لای این همه آدم

دریغ از سلامی

دیگر از پنجره نگو

پنجره وهمیست به رویت ناتمام چیزی شبیه تو

و جنون من ناشی از

همین پیاده روهاست

بگذار این گردونه بیاندازدم

هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.