آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

بانو ۱۶

بانو۱۶

 

 

آغوشت را بانو

بگذار سیگاری را تا ته این گستردگی

به درازای وقاحت قامت تنهائیم

تا سحر بنفشه و قارقار سبزه ها

بکشانم.

چه وحشتناک سیاهیست

من عشق را دیدم

بر دوش شب شتری

می رفت دنبال سم کلاغان.

آغوشت را بانو

تا من هست و بیقراری

تا خورشید شکوفه و دق الباب صرفه ای

گم می شوم

لای خواب کال شبوها

ترسم از قاصدکیست که آوازم می دهد؛بیا

آغوشت را بمن بده

می خواهم هستی ام را

بگیرانم

آه، آغوشت را بانو

تا اوج بنفشه

بیقرارم.

 

 

24مارس 2008  سلیمانیه

سردم است

سردم است

چقدر وسوسه ام میکند

این چار دیواری سرد

به مردن.

میترسم، در نبود تو

دست به طناب ببرم

هراسم از مرگ نیست

ازین بیهودگی می ترسم

که هر لحظه مرا

لبه ی پرتگاهی ول میکند.

هرچی که هست

همین چاردیواری متروک است

که تا قعر خفگی

آوازم می دهد.

سردم است

نوشته هایم را آتش می زنم

روح تو در رگ انگشتانم پیداست

می نویسم تا از سرم برود

خود کشتن.

و تو از غیابی چند روزه بیایی

دوباره عشق را

به درو دیوار خانه رنگ بزنیم

و این طناب نه سرخ نه زرد را

گوشه ای تاریک

دور از چشم خودمان

به خوابی ابدی

بمرگانیم.

۲۱ مارس ۲۰۰۸ - سلیمانی