ازشما دوستان خوبم سپاگذارم که بانو رو بامن ساختید
بانو حرمتی بود که
شکست و من دیگر ننویسم.
بانو 15
بانو
عصمت گناهم را
بر خاکستر مرده ی من
تا کجای سکوت خود، می کشانی؟
من با غرور
عشقی مغرور یافته ام
ساده نیست که بگویم
ساده نیست.
بانو
از نیاکان صبوری آمده ام
از ریشه به آفتاب زده ام
در زمینی که مال من نیست
کجای این سکوت
بیقراریم بنشانم:
هر چه که هست
ََسر نقطه ی اول نیست
از نقطه، کوهم
حرفی بزن...
باران که آمد
بی چتر و بی چرا بیا
احتمال ریزش ما بسیار است
بانو
عصمت من مرده
گناه سکوت تو نیست
من با غرور آمدم
از نیاکان صبوری.
بانو
در زمینی که بیقراری، مرد نیست
ریشه به آفتاب زده ای.
23/5/2007
سلیمانیه
بانو 14
بانو
زنهار درختان نفهمند
که ما چگونه یگانه گشتیم
در سرزمینی که خون
سخن اول است.
نه، ترسم از خود نیست
ترسم از کرکس های سیاسیست
که خون فکرم لای شقیقه هایشان جاریست.
خسته ام ...
می خواهم زیر پای خودم را خالی کنم
و در فضایی که شکست نباشد
زیر درختان مجنون
دنبال پروانه های خیس "هستم" خود باشم
و ترا در دامنه های آبی عشق برقصم.
بانو
حالا بعد از این همه بیقراری
بعد از این همه گریز
دعوتم کن
سکوتم را
با سلامی جواب دهم.
( سلام
درختان نباید بفهمند
که ما چگونه یگانه گشته ایم
در سرزمینی که خون
ارزانتر از گلوله است).
21-5-2007
سلیمانیه