بانو۱۶
آغوشت را بانو
بگذار سیگاری را تا ته این گستردگی
به درازای وقاحت قامت تنهائیم
تا سحر بنفشه و قارقار سبزه ها
بکشانم.
چه وحشتناک سیاهیست
من عشق را دیدم
بر دوش شب شتری
می رفت دنبال سم کلاغان.
آغوشت را بانو
تا من هست و بیقراری
تا خورشید شکوفه و دق الباب صرفه ای
گم می شوم
لای خواب کال شبوها
ترسم از قاصدکیست که آوازم می دهد؛بیا
آغوشت را بمن بده
می خواهم هستی ام را
بگیرانم
آه، آغوشت را بانو
تا اوج بنفشه
بیقرارم.
24مارس 2008 سلیمانیه
سلام
بینهایت زیبا بود ..
موفق باشی
سلام
آپ نیستی ؟
شاد باشی
مقدمتان را گرامی میدارم.بر من منت نهادید و سر افرازم کردید
امیدوارم این شروعی باشد برای یک دوستی بایدار.
شاد شاد باشید و موفق.
سلام فرزین جان من هم از دیدن وب نوشتت خوشحالم
سلام دوست عزیز ...
چرا آفتابی نیست ؟؟ (لبخند)
نمیخوای آپ کنی ؟
موفق باشی
استاد صالحی از سلیمانیه تعریفهای زیادی کرده.
ممنون .خوشحالم که بلاگ شازده خانوم را پسندیدید.