آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

بانوی(13)

بانوی(13)

 

خدایی را،بانو

این چه بخشایشی یست

نه می رانی

نه می پذیری،

من یاغی

چه آرام کنار این سکوت

تا ته پوچی اوج می گیرم.

لازم نیست

می فهمم

و این کافیست.

خدا را،خدا را بانو

بگذار این سکوت

ابدیت ناخود باشد

و نگریزم.

 

سلیمانیه

9/2/2007

ابر انسانهای قندیل

 ابر انسانهای قندیل

 

 

 

دخترم باران:

 

مهم این نیست که کتابی را شروع به خواندن بکنی یا که تمام کنی،مهم خواندن یک کتاب فلسفه یا شعر نیست.مهم این است که درک کنی و بپذیری و دنیایی بسازی در خور باورهایت.یک زندگی خود خواسته با اعمال شاقه،یک زندگی منهای خود،برای دیگری و برای ملتی که دردهایش به عظمت این کوههاست.چیزهایی که هست به زبان در نمی آید یا نوشته نمی شود.باید دید،لمس کرد و بویید.چیزی که من می نویسم همه ی آن چیزی نیست که دیده ام و دست داده ام.گوشه ای از ادراک منست،هر چند که من یک روزنامه نگار آزادم و وظیفه دارم آنچه که دیده ام به واقع بیان کنم.وظیفه ی من طرفداری از کسی یا حزبی یا هر چیز دیگه ای نیست.من آزادم و حق دارم آزادانه بنویسم،هر چند که آزاد زیستن و آزادی بیان در این رژیمهای دیکتاتور کار مشکلیست ولی باید به اندازه ی توان نوشت.راهیست که انتخاب کرده ام و تا آخرش هستم.تجربیات این چند ساله به من ثابت کرد پایبند به کسی یا حزبی نباشم.

این سفرنامه را از آن تو و همسن و سالهای تو می نویسم،برای کسانی که غیر از یک زندگی معمولی و شهر نشینی چیز دیگه ای ندیده اند.می خواهم بنویسم در جاهایی از این جهان یک جور زندگی دیگه ای هست.انسانهایی هستند که زندگی متفاوتی دارند. باید آنها را دید.انسان باید نوعی از زندگی را انتخاب کند که با باورهایش بگنجد.

آری برای همین منظور من به جایی سفر کردم که انسانهایی با اراده ی قوی زندگی می کنند. هر چند که سفرم کوتاه بود، بایست بیشتر از این می ماندم.

روز نوروز 21.3.2007 برابر با 1.1.86 از طرف حزب کارگران کردستان ترکیه (پ.ک.ک)مثل یک گروه فیلم سازی دعوت شدیم.هر یک از ما با اهداف خود راهی شدیم.یک شاخه از این حزب به نام(پارت چاره سه ر"پ.چ.د.ک") که دفترشان در سلیمانیه بود ما را با مینی بوسی که برای مهمانان نوروزی گرفته بودند، بردند.با دست زدن و آواز خواندن که اختصاص مردم سلیمانیه است، راه افتادیم.حدود سه ساعت و نیم طول کشید تا به دامنه های قندیل رسیدیم. کوههای سر به فلک کشیده،صخره های ترسناک و صعب العبور،دامنه های سر سبز که پر بود از درخت و آبشار، روستاهایی که مردمانش قابل توجه بودند.جاده های زیگزاکی ما را به قله ها هدایت می کرد،هر چی بالاتر می رفتیم  قلبم تندتر می زد،انگار داشتم پرواز می کردم.به بچه ها گفتم:" به خدا من هر لحظه احتمال دارد از خوشی بمیرم، گفته باشم.. ها". طبیعت اینجا سرسام آور، جالب و دیدنی است.

ما دیر رسیدیم،فکر کردیم مراسم نوروز تمام شده، به دره ای در میان رشته کوههای قندیل رسیدیم. مردم با لباسهای رنگارنگ کردی تو دامنه این کوهها پخش شده و شادی می کردند.پیاده که شدیم چند "گریلا"(چریک) ما را به جایگاه مهمانان راهنمایی کردند.یک خانه ی سنتی روستایی، حال و هوای خاصی داشت.دیوارهایش پر بودند از عکس شهدا و یک عکس بزرگ از رهبرشان(عبدالله اوجلان).روی مبل چند دقیقه نشستیم و ما را به ناهار دعوت کردند. اتاقی را به مهمانها اختصاص داده بودند، چون مهمان زیاد بود و جا کم، مجبور شدیم سرپایی غذا بخوریم.بعد از غذا بیرون آمده و بعد از کمی استراحت چند عکس گرفتیم، خبرنگاران خارجی هم آنجا بودند.

مراسم نوروز در کردستان حال و هوای خاصی دارد،دختران و زنان با لباسهای محلی کردی و مردان با لباسهای مخصوص خود به این دره جلوه ی ویژه بخشیده بودند.سکو و دوربر سکو با عکسهای اوجلان و عکس شهیدان و پرچم حزب تزئین شده بود.مراسم سه چهار ساعت طول کشید،نوازندگان و خواننده گان نواختند و خواندند. مردم هم به شادی و رقص پرداختند.ضمن مراسم منهم عکاسی کردم.بعد از اتمام مراسم تصمیم گرفتیم به "پژاک"(شاخه ی پ.ک.ک در کردستان ایران) هم، سری بزنیم. مردم با ماشینهای شخصی آمده بودند و چون مینی بوسهایی که ما را آورده بودند، برگشتند،ماشین گیر نیاوردیم.مسئول مراسم به دو نفر از گریلاها گفته بود که برای ما ماشین فراهم کنند.بعد  از دو ساعت، پاترول حزب آمد و ما را سوار کرد.ماشین پر از گریلا بود که دو نفرشان واقعا بچه بودند،یکیشان چهارده و دیگری شانزده سال سن داشت.تعجب کردم "که این دیگر چه رازیست که این نوجوانها را به اینجا کشانده ! از همه چی دل کنده و به مبارزه روی آورده اند! این چه ایدئولوژییست که جوانها و نوجوانها را اینچنین آبدیده می کند! همسن  و سالهای آنها درس  می خوانند و بازی می کنند و به شدت به خانواده هایشان وابسته هستند. این چه رازیست که آنها را به کوهها و صخره ها می کشاند!؟ حس مبارزه یا حس تحقیر و مظلومیتشان در کشورهای استعمارگر و دیکتاتور؟ این چه دردیست که تحمل کردنش تا این انداره دشوار است."ماشین می رفت و من غرق در افکار خود بودم  که دختر گریلا( زیلان) گفت: باید پیاده شویم. خودش هم با ما پیاده شد و به راه افتادیم همینطور که می رفتیم متوجه شدیم زیلان یکی از پاهایش می لنگد، علتش را پرسیدیم،گفت: در جنگ پایم را از دست دادم،پای چپم مصنوعیست. زیلان با لهجه ی "کرمانجی"(لهجه ی کردهای شمال کردستان) صحبت می کرد. پرسیدیم: اهل        کجایی؟گفت:کردستان.گفتم: می دانم ولی کدام شهر؟ گغت: چه فرقی می کند.

بعد از کمی پیاده روی به مقصد رسیدیم. خانه ای در نزدیکی روستای "کومتان". چند گریلا به استقبالمان آمدند.قیافه ی آنها دوست داشتنی بود،با لهجه ی کرمانجی حرف می زدند،مهربان و خون گرم و در عین حال صبور با متانت و چون قندیل با اراده.چهره های سوخته، قیافه ی خاصی به آنها بخشیده بود.قبل از شام با یکی از دوستانم رفتیم که سر و صورت و پاهایمان را بشوییم، از آب گرم خبری نبود،مجبور شدیم با آب سردی که   از برفهای بالای کوه پایین می آمد، دست و پایمان را شستشو دهیم،آب انقدر سرد بود که دستها و پاهایمان در عرض دو دقیقه بی حس شد.با هر بدبختی خودمان را به اتاق رساندیم .گریلاها کلی به ما خندیدند. سفره انداختند و شام آوردند.درست همان غذایی که من ازش متنفرم" دلمه"! با سبزه و نان و چیز دیگری که فکر کردم نوعی شیرینی است.ابتدا از آن نخوردم ولی همین که گریلاها ازآن خوردند،منم یکی برداشتم و چشیدم ، گوشت ماهی بود،سرد سرد همه چی سرد بود حتی دلمه و نان خشک هم.هر جوری بود خوردیم. بعد از شام همه ی گریلاها دور ما حلقه زدند و شروع به تبلیغ ایدئولوژی "پ.ک.ک" کردند و از سیاستهای روز آمریکا،عراق،ایران،ترکیه و سوریه سخن گفتد .بحث و گفتگو تا نیمه های شب ادامه داشت.

صبح که بیدار شدیم،صبحانه آماده بود،پنیر،ماست،زیتون با نان یخ زده.قرار بود دو نفر از گریلاها بروند واز مرکز برایمان اجازه بگیرند.گریلاهای دیگر هم دنبال کار خودشان رفتند، تنها هه وال(رفیق)"دوغان"نزد ما ماند،حدود ساعت یازده او برایمان چای دم کرد،چند زن روستایی نزدیکیهای ما کار می کردند،دوست داشتم با آنها حرف بزنم و در مورد "پ.ک.ک" سؤال کنم،چون منطقه نظامی بود اجازه ندادند.همانطور که چای می نوشیدیم در مورد روستاهای اطراف صحبت کردیم.بعد از چای هه وال دوغان تفاله ی چای را در باخچه ریخت و گفت:"ما هیچ چیزی را به هدر نمی دهیم،ته مانده های غذا را هم دور نمی ریزیم و در وعده های دیگر مصرف می کنیم و اما این تفاله ی چای بهترین کود برای گلهاست".آن روز نگذاشتند عکاسی کنیم و جایی برویم.بالاخره شب شد و هه والها برگشتند و گفتند:بایستی خودتان بروید چون ما ماشین نداریم و همه ی ماشینهایمان برای مراسم نوروز به نقاط دیگر اعزام شده اند.من ناراحت شدم و از اینکه یک روزمان به بطالت گذشت اعصابم خورد شده بود.بعد از صرف شام همه دور ما جمع شدند و شروع  به صحبت در مورد موضوعات مختلفی کردند.ولی من بیرون رفتم و با یکی از هه والان که اسمش"شکری"بود،مشغول شستن ظرفها شدیم . همینطور که مشغول تمیز کردن کف آشپزخانه بودیم از سابقه ی خود برایم حرف میزد و من در مورد جنگها و درگیریهایی که با ایران و ترکیه داشته اند،می پرسیدم.تعجب من از این بود که او چگونه توانسته سی سال تمام در این کوهها مقاومت کند! در مورد درگیری با اتحادیه میهنی و حزب دمکرات کردستان عراق در ده سال گذشته پرسیدم ، او در مورد نحوه ی درگیریشان و همچنین در این مورد که "پ.ک.ک" نمی خواسته برادرکشی کند، حرف زد.راستش تا صبح این زخم مرا آزار می داد،به هر چه حزب و سیاسته بد و بیراه گفتم.

صبح زود ساعت شش بیدار شده  و به سمت پژاک راه افتادیم.از راهی که آمده بودیم،برگشتیم به منطقه ی "قلغه دیزه". رسیدیم به روستایی که "سنگسر" نام داشت،از آنجا راهی روستای دیگری به نام "ژاراوه" شدیم.همه ی مردم ده میدانستند که ما کجا می رویم،راننده ای که کنار ماشینش ایستاده بود گفت:پیش هه والان می روید؟ با کمی دلهره جواب دادیم: بله.سوار که شدیم چند نفر از نوجوانهای ده آمدند و به ما گفتند:شما هه وال هستید؟ لطفا به ما بگویید که مراسم نوروز کجا برگزار می شود؟هر چه گفتیم که بابا ما هه وال نیستیم و نمی دانیم، باور نکردند،آنها سوار یک تویوتا شدند و رفتند.یک خانواده ی ایرانی آمدند و از دور حدس زدم که احتمالا برای دیدن فرزندشان آمده اند.بعد از نیم ساعت به روستایی به اسم"گوزینه" رسیدیم.گریلاها داشتند مراسم نوروز را تدارک می دیدند. پیاده شدیم و دو ساعت بدون اینکه از کسی سؤال کنیم پرسه زدیم.مردم از اینکه چند نفر غریبه را می بینند شگفتزده شده بودند،آنها با نگاهشان از ما می پرسیدند که،کی هستید و چرا آمده اید؟ همانطور که عرض جاده را می پیمودیم کاملا تصادفی متوجه ی یکی از پلاکاردها  شدیم و انگشت به لب به همدیگر نگان کردیم و گفتیم:اینجا که پژاک نیست! همگی به اشتباه خود خندیدیم.طبق معمول سؤال کردیم و روستای "مارا دو" را به ما نشان دادند.چون ماشین نبود پیاده راه افتادیم.حدود چهل دقیقه راه رفتیم، تا اینکه ماشینی آمد و ما را تا نصف راه یعنی"پل رشو" رساند.از آنجا  به بعد ماشینی دیگر ما را به منطقه پژاک برد. همین که پرچم "پ.ک.ک" را دیدیم خیالمان راحت شد،از سلیمانیه که راه افتادیم به تمام بازرسیهای حکومت اقلیم دروغ گفتیم،اگر می دانستند کجا می رویم به جرم فعالیت با "پ.ک.ک"ما را بازداشت و زندانی می کردند.در مقر ایست و بازرسی نیروهای محافظتی و امنیتی "پ.ک.ک" پیاده شدیم و خودمان را معرفی کردیم.فرمانده،با بی سیم ورود ما را به پژاک اطلاع داد،به ما گفت انتظار بکشیم.چای آوردند و چون از صبح هیچی نخورده بودیم به دلمان نشست.اطراف مقر پر بود از کبوتران سفید،من از دیدن آنها سیر نمی شدم ،"پ.ک.ک"از کبوتر سفید  همیشه بعنوان نمادی از آشتی استفاده می کند.بعد از دو ساعت انتظار،دو هه وال پژاک به استقبالمان آمدند. هه وال"سربست" و هه وال" اوین" . بعد از روبوسی و خوش آمد گویی کمی استراحت کردند و با هم پیاده راه افتادیم.سر راه مزار شهدا بود،از آن دیدن کردیم و نوشته های سنگ قبرها را خواندیم.حس غریبی داشتیم،به همدیگر نگاه می کردیم و آن چیزی که نمی توانستیم به زبان بیان کنیم در چشمانمان موج می زد.بعد از یک ساعت به مکانی رسیدیم که به آن "مسافرخانه" می گفتتند.بعد از چند دقیقه گریلاها آمدند و به ما خوش آمد گفتند. آنجا استراحت کردیم تا شب فرا رسید.بعد از شام  هر کدام از ما چند نفر دوروبرش را گرفته بودند و برایش حرف می زدند،از "پ.ک.ک"،پژاک ، ایدئولوژی حزب و فعالیتشان، تا نیمه های شب سخن گفتند.یکی از دخترهای گریلا  کرمانجی با من صحبت کرد،واقعا به زحمت توانستم منظورم را به او بفهمانم،چون نه من لهجه ی او را بلد بودم نه او لهجه ی مرا.هه وال فرمانده"مزدک" و هه وال"اوین"آمدند و من خیلی جدی در مورد "پ.ک.ک" و رهبر آپو و مواردی که به نظر می رسید باید در میان بگذارم،با آنها به گفتگو پرداختم،هر چند که بعضی از جوابها برای من قانع کننده نبود ولی مثمر ثمر بود.

 

عزیزم باران:

انسان که به این خاک پا گذاشت دیگر جرات نافرمانی ندارد،دوست دارد مثل این مبارزین دست به اسلحه ببرد و بجنگد،تمام زندگی روزانه ی این انسانها مبارزه است. آنها برای زنده ماندن و برآوردن آرزوهایشان می جنگند. این انسانها مرا به یاد واژه ای از فیلسوف بزرگ آلمانی " نیچه"می اندازند، واژه ی "ابر انسان ".به منظر من می شود به این انسانها ابرانسان گفت.یادم هست اولین شبی که می خواستم بنویسم یکی از گریلاها به من گفت:هه وال داری چه  می نویسی؟زندگی ما قابل نوشتن و فیلم کردن نیست. زندگی هر کدام از ما پر است از ماجراهایی که نوشتن را یارای آن نیست.

راست می گفت ،چهره ی این انسانها پر است از راز و رمز زندگی و مبارزه.

اعتقاد و باور این انسانها عظیم است و این در هیچ حزب دیگری تا این حد محسوس نیست.اعتقاد راسخ آنها به ایدئولوژیشان و شخصیت اوجلان، قابل حرمت و ستایش است.هر کس که مدتی با این انسانها زندگی کند یاد می گیرد که چگونه باید  در این شرایط سخت زیست،چگونه باید خود بود.یک دندگی و اراده ی این انسانها به دیگران سرایت می کند،همه با یک عشق در یک سنگر برای هدفشان مبارزه می کنند.اراده ی این انسانها آنقدر پولادین است که تقریبا محال به نظر می رسد بتوان عقیده ی یکی از آنها را تغییر داد.

و اما تنها چیزی که برایش جوابی پیدا نکردم این است که چگونه آنها با طبیعت یکی شده اند؟ آیا این انسانها طبیعت را مهار کرده اند یا طبیعت آنها را.؟؟؟

 

   

30.3.2007

سلیمانیه

فرزین

 

 

نوروزتان پیروز

سلام دوستان خوبم

سال نو رو به همه ی شما عزیزان و دوستان مهربونم تبریک می گم .

امیدوارم سال نو سالی سرشار از آزادی آرزوها , سربلندیها باشد.

به امید روزی که برگردیم و دستان تک به تک شما دوستان رو از نزدیک بفشارم و ببوسم.

از همه ی دوستانی که محبت کردند و منو یاری کردند و سربلندم کردند تشکر میکنم و اگر همدلی و درک آنان نبود شاید بیشتر از این خط می خوردم.

 

از دخترم " باران "

سایه

سارای

نازنین

نارنج

هاشم

شیما

پژمان

وصال

یک داداشی از جنس کولیان

 

و دوستانی که به هر نحوی  به من سر زدند، ممنونم.